يادش به خير دوستي داشتم به نام جعفري که هروقت عصباني ميشد ميگفت به من ميگن جعفري نه برگ چغندرادش به خير دوستي داشتم به نام جعفري که هروقت عصباني ميشد ميگفت به من ميگن جعفري نه برگ چغندر. او خودش را جزء سازمان عقيدتي سياسي معرفي ميکرد درست يا نادرستش را نميدانم. يکبار از مامورتيش به ستاد مشترک ارتش صحبت ميکرد و ميگفت : در حين انجام کارهاي اداري با شنيدن اذان براي اداي فريضه نماز عذرخواهي کردم و به طرف مسجد حرکت کردم. در زمان ورود به مسجد و برداشتن مهر چشمم به چوب لباسي افتاد و ديدم چند عبا براي استفاده نمازگزاران روي آن آويزان است . يکي از عبا ها را برداشتم و رفتم دقيقا صف اول پشت امام جماعت نشستم . نماز به طور معمول شروع شد اما در زمان رکوع از صف هاي پشت سر من صداي خنده شنيده ميشد . پيش خودم شيطان را لعنت کردم و گفتم اينها چرا بي موقع ميخندند. خلاصه نماز تمام شد و پس از سلام نماز ظهر طبق معمول با اطرافيان دست دادم و تفبل الله گفتم و وقتي براي دست دادن به عقب برگشتم چهره خندان آنها کاملا نمايان بود. نماز عصر هم مثل نماز ظهر به جماعت خوانده شد و همگي براي خروج از مسجد رفتيم . وقتي خواستم عبا را درجاي خودش آويزان کنم تازه علت خنديدن برادران ديني را درهنگام رکوع فهميدم. پشت عبايي که من رو دوشم انداخته بودم بريده شده بود و در هنگام رکوع باسن من از آن بيرون ميزد و باعث خنده پشت سريها ! !